In his memory...
شامگاهان که رؤيت ِ دريا
،نقش در نقش مينهفت کبود
داستاني نه تازه کرد به کار
رشتهاي بست و رشتهاي بگشود
.رشتههاي ِ دگر بر آب ببرد
وندر آن جايگه که فندق ِ پير
سايه در سايه بر زمين گسترد
چون بماند آب ِ جوي از رفتار
شاخهاي خشک ماند و برگي زرد
.آمدش باد و، با شتاب ببرد
همچنين در گشاد و شمع افروخت
آن نگارين ِ چربدست استاد
گوشمالي به چنگ داد و ، نشست
پس چراغي نهاد بر دم ِ باد
.هرچه ، از ما به يک عتاب ببرد
داستاني نه تازه کرد ، آري
آن ز يغماي ِ ما به ره شادان ؛
رفت و ديگر نه بر قفاش نگاه
وز خرابيّ ِ ماش آبادان
!دلي از ما ، ولي خراب ببرد
- Song -
Labels: Emotive